قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۳
پارت #۲۳
[ ۷ سال پیش ]
هفت سال پیش از اتفاقات حال حاضر ، یعنی زمانی که جئی هنوز در یک شهر دیگه کاراگاه بود و آیزاس قاتلی تازه کار که مخفیانه در سایه آدم میکشت .
در آن زمان نامورو همچنان با خانواده اش زندگی میکرد .
در همان زمان خانه کوچکی در نزدیکی قبرستان بود که مشخص بود قدیمیه .
درب خانه با شتاب باز شد و شخصی به بیرون خانه دوید ، کفش های سبز و سفید براق ، شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن مردانه سفید ، البته یک کت سبز رنگ هم در دستش بود و میدوید .
شخصی که با عجله در پیادهرو حرکت میکرد موهای خرمایی صاف و کوتاهی داشت که حین دویدنش باد بین موهاش میوزید . او با چشمانی که رنگ چوب سوخته بودن اطراف را نگاه میکرد به نوعی که انگار دنبال چیزی میگشت .
در نهایت پسر به دبیرستانش رسید ، از آنجایی که دیر کرده بود با عجله در راهرو میدوید که ناگهان با شخصی برخورد کرد ، پسری با لباس های کاملا مشکی و چشمان سرخ ، آیزاس عزادار ، دانش آموز منزوی و تنهای دبیرستان .
پسر و آیزاس هردو به زمین خوردن و آیزاس با عصبانیت به پسر خیره شد و با لحن پر از نفرت گفت:
[این از عمد بود؟]
پسر دستانش را روی شانه های آیزاس گذاشت و با خنده و صدایی نسبتا نازک برای یک پسر جواب داد:
[ببخشید رفیق حسابی دیرم شده کلاسمون شروع شده؟]
آیزاس بلند شد و با لحن جدی پاسخ داد:
[کلاس شروع شده و کسانی که دیر برسن رو راه نمیده]
پسر خندید و گفت:
[از کجا مطمئنی؟]
آیزاس با دو دستش به خودش اشاره کرد و پسر سر تکان و به آرامی حرفش را ادامه داد:
[اوه آره تو باید الان سر کلاس میبودی اگه تو رو راه نداده منم قرار نیست راه بده]
آیزاس بدون اینکه چیزی بگه شروع به دور شدن کرد اما پسر دنبالش رفت و گفت:
[هی کجا میری بزار حداقل این زمان خالی رو با همدیگه بگذرویم ، الکی چرخیدن توی حیاط با یه دوست بهتره]
آیزاس ایستاد و به آرامی و با لحن جدی جواب داد:
[من هیچ دوستی ندارم]
پسر خندید و بی توجه دستش را روی شانه آیزاس گذاشت و گفت:
[ما دوستیم آقای عزادار ، تنها چیزی که میتونه مانع دوستی ما بشه اینه که همون لامپ بالا سرمون بیوفته توی سرم و اینجا بمیرم]
آیزاس به آرامی به حرف پسر خندید .
(زمان حال)
در بین اشک ریختن نامورو جئی ناگهان با لحن امیدوار گفت:
[ لامپ ! ]
ادامه دارد...
#داستان #رمان #متن
[ ۷ سال پیش ]
هفت سال پیش از اتفاقات حال حاضر ، یعنی زمانی که جئی هنوز در یک شهر دیگه کاراگاه بود و آیزاس قاتلی تازه کار که مخفیانه در سایه آدم میکشت .
در آن زمان نامورو همچنان با خانواده اش زندگی میکرد .
در همان زمان خانه کوچکی در نزدیکی قبرستان بود که مشخص بود قدیمیه .
درب خانه با شتاب باز شد و شخصی به بیرون خانه دوید ، کفش های سبز و سفید براق ، شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن مردانه سفید ، البته یک کت سبز رنگ هم در دستش بود و میدوید .
شخصی که با عجله در پیادهرو حرکت میکرد موهای خرمایی صاف و کوتاهی داشت که حین دویدنش باد بین موهاش میوزید . او با چشمانی که رنگ چوب سوخته بودن اطراف را نگاه میکرد به نوعی که انگار دنبال چیزی میگشت .
در نهایت پسر به دبیرستانش رسید ، از آنجایی که دیر کرده بود با عجله در راهرو میدوید که ناگهان با شخصی برخورد کرد ، پسری با لباس های کاملا مشکی و چشمان سرخ ، آیزاس عزادار ، دانش آموز منزوی و تنهای دبیرستان .
پسر و آیزاس هردو به زمین خوردن و آیزاس با عصبانیت به پسر خیره شد و با لحن پر از نفرت گفت:
[این از عمد بود؟]
پسر دستانش را روی شانه های آیزاس گذاشت و با خنده و صدایی نسبتا نازک برای یک پسر جواب داد:
[ببخشید رفیق حسابی دیرم شده کلاسمون شروع شده؟]
آیزاس بلند شد و با لحن جدی پاسخ داد:
[کلاس شروع شده و کسانی که دیر برسن رو راه نمیده]
پسر خندید و گفت:
[از کجا مطمئنی؟]
آیزاس با دو دستش به خودش اشاره کرد و پسر سر تکان و به آرامی حرفش را ادامه داد:
[اوه آره تو باید الان سر کلاس میبودی اگه تو رو راه نداده منم قرار نیست راه بده]
آیزاس بدون اینکه چیزی بگه شروع به دور شدن کرد اما پسر دنبالش رفت و گفت:
[هی کجا میری بزار حداقل این زمان خالی رو با همدیگه بگذرویم ، الکی چرخیدن توی حیاط با یه دوست بهتره]
آیزاس ایستاد و به آرامی و با لحن جدی جواب داد:
[من هیچ دوستی ندارم]
پسر خندید و بی توجه دستش را روی شانه آیزاس گذاشت و گفت:
[ما دوستیم آقای عزادار ، تنها چیزی که میتونه مانع دوستی ما بشه اینه که همون لامپ بالا سرمون بیوفته توی سرم و اینجا بمیرم]
آیزاس به آرامی به حرف پسر خندید .
(زمان حال)
در بین اشک ریختن نامورو جئی ناگهان با لحن امیدوار گفت:
[ لامپ ! ]
ادامه دارد...
#داستان #رمان #متن
- ۳.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط